دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

پروژه پوشک

از روز چهارشنبه که رفتیم خونه تصمیم گرفتم دیگه دانیال رو پوشک نبندم. خدا رو شکر با مراقبت هایی که کردم تا امروز صبح که آوردمش مهد مشکلی نداشت. حتی خونه مامانی هم رفتیم. دیشب هم رفتیم بیرون. با مامانی و دایی غلام. اما مشکلی نبود.  اگر امروز رو هم دانیال به خیر و خوشی بگذرونه معلومه که پروژه پوشک با موفقیت طی شده. تا خدا چی بخواد.  راستی پنجشنبه شب تولد مامانی بود. براش کیک گرفتیم و دانیال هم حسابی با انگشت پرید تو کیک. مامانم تولدت مبارک
30 دی 1391

عکسهای دی ماه

  دانیال و ماشین جدید دوشنبه ٢٥ دی ماه با بابامحسن و دانیال رفتیم و برای دانیال این ماشین رو خریدیم دانیال حسابی ذوق زده اس و مدام با ماشینش بازی می کنه حسام کوچولو که تازه به جمع خانواده اضافه شده. اینجا ده روزه است و تو خونه خودشون ازش عکس گرفتم دانیال و هستی  چند روز قبل از به دنیا اومدن حسام کوچولو ریحانه و رادین رادین و دانیال ای قربون اون خنده و ژستت برم این هم کلاه انگری برد که بابا محسن برای دانیال جایزه خرید     ...
30 دی 1391

جشن ده روزگی حسام

چهارشنبه شب 20 دی عمه شهین همراه با حسام کوچولو و هستی و بابا محمد برگشت خونشون تا زندگی جدیدی رو اینبار در یک خانواده چهار نفره شروع کنن. عزیز ، عمه شهلا و شیوا هم باهاشون رفتن. پنجشنبه ظهر عمه شهین زنگ زد که جمعه شب یه جشن کوچولو به مناسبت تولد حسام کوچولو تو خونشون می گیرن. ما هم پنجشنبه شب بعد از شام راهی خونشون شدیم و روز جمعه اونجا بودیم و جمعه شب بعد از شام برگشتیم خونمون. جمعه دهمین روز تولد حسام کوچولو بود و بابا محمدش براش گوسفند عقیقه کرد. انشاالله سالهای سال زیر سایه پدر و مادرش به سلامت زندگی کنه.  
24 دی 1391

آخر هفته و تولد حسام

روز چهارشنبه بابا محسن و  دانیال خونه موندن و من تنهایی اومدم اداره اما ساعت 11 بابا محسن براش کاری پیش اومد و باید می رفت بیرون برای همین دانیال رو آورد اداره پیش من . دانیال از ساعت 12 تا 2 پیش من بود و حسابی همه جا قدم زد و همکارا هی بهش شکلات و کیک دادن  و .... ساعت 2 وقتی رئیسم رفت به معاونمون گفتم از اونجایی که حضور من خیلی مثمر ثمره اجازه بده برم و اون هم موافقت کرد. ساعت 2 بابا بابا محسن رفتیم بیمارستان که عمه شهین رو ببینیم. حسام کوچولو به دنیا اومده بود ولی عمه هنوز تو ریکاوری بود و نتونستیم نه عمه شهین رو و نه بچه رو ببینیم. دانیال حسابی خودش رو تو بیمارستان اینور و اونور مالید و اعصابم رو بهم ریخت. همش میترسیدم مریض بش...
17 دی 1391

امروز با بابامحسن در منزل

امروز دومین روزیه که بخاطر آلودگی هوا مهدکودک ها تعطیله. از اونجایی که من تو این هفته سه روز مرخصی استعلاجی بودم به هیچ وجه امکان نداشت که بتونم خونه بمونم و دانیال رو نگه دارم. از شانس خوب یا بد ما همین امروز صبح هم عمه شهین برای به دنیا آوردن داداش هستی کوچولو رفت بیمارستان و عمه شیوا هم همراش رفت. عزیز هم که نمی تونست هم دانیال رو نگه داره و هم هستی رو. هر دو خواب بودن و اگر از خواب بیدار می شدن و می دیدن مادراشون نیستن گریه زاری می کردن. دانیال تو خونه خودمون بود و هستی خونه عزیز. برای همین من با آژانس اومدم اداره و بابامحسن موند خونه تا مواظب دانیال باشه. امیدوارم امروز داداشی هستی به سلامت به دنیا بیاد. داداش هستی پنجمین نوه خانواده خو...
13 دی 1391

تعطیلی مهدکودک بخاطر آلودگی هوا

امروز بعد از سه روز مرخصی برای کمردردم اومدم اداره. از اونجایی که همه برنامه ها با هم پیش میاد امروز و فردا مهدکودک ها هم بعلت آلودگی هوا تعطیله. اما ما دانیال رو آوردیم مهدکودک چون باید می اومدم اداره و مرخصی بعد از سه روز استعلاجی جایی نداره اما تو مهدکودک فقط یک مربی هست که از بچه های اومده نگهداری کنه و ظاهرا همه بچه ها کوچک و بزرگ و شیر خوار و ... همه با هم در یک اتاق هستند.عزیز و بابابزرگ هم که رفتن شمال بخاطر مراسم ختم یکی از اقوام. نمی دونم الان باید چه کار کنم!!!!!!!!! شاید ساعت 10 یا 11 بابا محسن بره و دانیال رو ببره خونه پیش عمه شیوا. طبق اطلاع واصله از مهدکودک یه مربی اومده و به خاله رویا ...
12 دی 1391

تاثیر قصه ها

دیروز صبح خونه مونده بودم و عمه شهین هم که منتظر یه نی نی کوچولوی دیگه است خونه عزیز بود. ما هم بعد از صبحانه رفتیم پایین خونه عزیز. عمه شیوا که هرچی به بابابزرگ زنگ می زد و بابابزرگ دانیال جواب تافنش رو نمی داد یهو رو کرد به دانیال و گفت دانیال بابابزرگ گم شده حالا چکار کنیم؟ دانیال هم با یه لحن خیلی جدی و در عین حال بامزه گفت: بیم آقا پولیسه باباگش رو بیاییم (بریم پیش آقا پلیسه و بابابزرگ رو بیاریم). تازه اونجا بود که فهمیدم این همه قصه ساختن و قصه گفتن واسه دانیال همچین بی تأثیر هم نیست.دانیال الان یاد گرفته که وقتی کسی گم میشه میره پیش آقای پلیس راستی چراغهای راهنمایی و رانندگی رو هم بلده و میدونه که وقتی چراغ قرمزه باید ایستاد و وقتی ...
12 دی 1391

شیرین زبونی

این روزها دانیال خیلی بهتر حرف میزنه و حسابی برامون شیرین زبونی می کنه. ادای حرف زدن بزرگترها رو در میاره یا با زبون بچه گونه شعر یه توپ دارم قلقلیه رو می خونه یا بلده تا ١٢ رو درست بشمره (البته وقتی که دلش بخواد این کار رو میکنه و گاهی هم هرچی از بخوایم اصلا اعداد رو نمی گه و خودش رو لوس می کنه و می خنده) از اسامی ١٢ امام تا امام چهارم بلده. می دونه که وقتی چراغ قرمزه باید ماشین بایسته و وقتی که سبز میشه ماشین می تونه حرکنه. بلده صلوات بفرسته و شعر آقا پلیسه رو دست و پا شکسته می خونه. زیاد حوصله نقاشی نداره و زود از سر کاغذها بلند می شه و میره سراغ بازی های دیگه. مخصوصا ماشین هاش. عاشق ماشین پلیسشه. تازگی ها هم دیگه نمی ره تو تختش بخوابه و ...
6 دی 1391

عکس های آذر ماه 91

عکسهای آذر ماه ٩١ دانیال روزی که برف اومد جلوی مهدکودک بابامحسن درحالی که داره برفای ماشین رو پاک می کنه و دانیال تو ماشین نشسته رادین کوچولو ریحانه موچولو با دانیال خونه عزیز و چند تا عکس از منظره برفی     ...
6 دی 1391

شب یلدا. تولد خاله جون

چهارشنبه شب دایی غلام اومد دنبالم و من و دانیال رو برد خونه مامانی. پنجشنبه شب یلدا بود. شب یلدا روز تولد خاله جمیله بود و بعد از سالها در شب تولدش کنار هم جمع شدیم. این هم امیرحسین (به قول دانیال امی خسین) که اون هم 27 آذر تولدش بود. قربونت برم خاله جون تو چقدر کوچولو و مظلومی  غروب پنجشنبه با خاله جمیله و دایی غلام رفتیم جمهوری و بهارستان. بابا محسن هم وقتی جمهوری بودیم به ما ملحق شد و دایی رو فرستادیم خونه و ما با بابا محسن رفتیم بهارستان و برگشتیم خونه مامانی. خاله زیبا و مامانی بساط شب یلدا رو جور کرده بودن و حسابی خوش گذروندیم. دانیال یکی دوبار گریه غزل رو درآورد. اون شب حسابی خوش گذشت و آخرشب هم موقع کفش پوشیدن حسابی خندی...
3 دی 1391
1